مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

تولد گل پسرم

روز دوشنبه هشتم دی دوباره رفتم دکتر که ببینم تاریخ زایمانم کی میشه این مدت خیلی پیاده روی کرده بودم ومیخواستم طبیعی زایمان کنم ، بعدازظهر با مصطفی رفتم دکتر که بعد ازمعاینه گفت تا بیستم وقت داری اما هر لحظه درد داشتی برو بیمارستان و برام روغن کرچک نوشت . شام رفتیم خونه پدرشوهرم وبعدشم باهم رفتیم دیدن دخترعموی مصطفی که همون روز متولد شده بود یکم زودتر از بقیه اومدیم خونه سر راه رفتیم فروشگاه و یکم خرید کردیم اومدیم خونه یه قاشق روغن کرچک خوردم وتقریبا ساعت 1 خوابیدیم اما نتونستم بخوابم یه درد عجیبی تو کمرم میپیچید باخودم گفتم شاید مال روغنه وسعی کردم بخوابم دیگه از اینکه هر لحظه فک کنم کدوم درد مال زایمانه خسته شده بودم روزای اخر خیلی سخت ...
24 دی 1393

روزای اخر...

سلام پسرم میدونم خیلی دیر به دیر برات مینویسم اما الان تو از همه به من نزدیکتری ومیدونی که واقعا نمیرسم منو ببخش این روزا دیگه طاقتم داره تموم میشه ازیه طرف دوسدارم هرچی زودتر بیای تو بغلم ازیه طرف دلم برای لگد زدنا وشیطنات تنگ میشه خیلی بهت وابسته شدم مدام منتظرم که تکون بخوری لگد بزنی ومنم برات خوشی کنم نمیدونم چندروز دیگه میای اما امیدوارم هیچوقت از اومدن به این دنیا پشیمون نشی هفته پیش حالم بدشد نفسم بالا نمیومد تو اون حال بدم تو هم اصلا تکون نمیخوردی همش میگفتم خدایا جون منو بگیر بذار من بمیرم اما پاره تنمو زنده بذار دل تو دلم نبود تا وقتیکه تو بیمارستان صدای قلبتو شنیدم بعدشم ازت نوار قلب گرفتن و تو اولین نوار قلب عمرتو ...
1 دی 1393
1